جان استوارت میل، در تعریف ایندو، اولی را مقدم بر عینیت میداند و دومی را برداشت ذهنی از واقعیت. به عبارت دیگر، معنا همان مرجع اصلی است و مفهوم نشانهای که آن (معنا) را بازگو میکند. با این حال، بحث درباره ایندو، یعنی معنا و مفهوم جزو مهمترین تلاشهای فکری فیلسوفان تحلیلی بود. به همین علت، نخستین فیلسوفان تحلیلی چون فرگه، ویتگنشتاین و بعدها راسل و وایتهد تا به امروز، به بازتعریف ایندو برآمدند.
گوتلوب فرگه، نخستین فیسلوف تحلیلی بود که با حرکت از بحث معنا و مفهوم در اندیشه جان استوارت میل، به بازتعریف آنها همت گماشت و به نحوی دشواریهای موجود را برطرف کرد. فرگه بر این نظر بود که هر اسم خاص در عین آنکه مرجع واقعی را نمایان میسازد، میتواند دارای مفهومی هم باشد؛ حال آنکه استوارت میل چنین نظری نداشت. به این ترتیب بود که فرگه انقلابی در ایندو (معنا و مفهوم) ایجاد کرد و سنگ بنای مباحثات بعدی را در این خصوص گذاشت. مطلب حاضر به این موضوع اختصاص دارد.
فرگه در دوره میانی تفکر خویش تمایزی را بین دلالت یک بیان و آنچه که آن بیان بدان دلالت دارد (مدلول) ترسیم کرد. او واژهBedeutung (مصداق) را برای مدلول برگزید.
البته برای فهمیدن یک جمله، لازم نیست که مصداق آن را بدانیم بلکه دانستن معنا یا محتوای خبری (Sinn) آن کافی است.
اما باید به یاد داشت که محتوای خبری (Sinn) جمله و مصداق (Bedeutung) ارتباط نزدیکی با هم دارند: محتوای خبری یک بیان، همانا نحوهای است که در آن نحوه، مصداقش به ما داده و عرضه میشود. این را فرگه «نحوه عرضه یا نمایش» میخواند. نهتنها هرفردی که به یک زبان سخن میگوید باید مصداق یک واژه را چنان ملاحظه کند که به طریقی خاص عرضه شده است، بلکه باید این امکان را برای افراد دیگری که در همان زبان سخن میگویند نیز فراهم بداند که برای آنان نیز مصداق میتواند به نحوهای عرضه شود، اما ارتباط زبانی موفق زمانی محقق میشود که سخنگویان یک زبان، نحوه واحدی از این عرضه ــ یعنی عرضه مصادیق در معانی یا محتواهای خبری ــ را داشته باشند.
به بیان دیگر، سخنگویان مزبور باید بدانند که مصداق یک واژه نزد همگان یکسان است. فرگه در نامهای به یکی از دوستان خویش مثالی را آورد: مصداق نام «آلفا» ممکن است درمورد کوهی که از قسمت شمالی قابل مشاهده است عرضه شود، و همچنین نام «آتب» به همان کوه داده شود هنگامی که از قسمت جنوبی مشاهده میشود.
اینجا میتوان اثبات کرد که این دونام مصداق واحدی دارند که ابتدا این موضوع دانسته نبود؛ جمله «آلفا و آتب یکیاند» جملهای است که اطلاع و خبری را به ما میدهد که حاصل یک کشف تجربی است. همچنین چنانکه مشهور نیز هست، فرگه در مقاله «در باب معنا [ محتوای خبری] و مصداق» مثالی را با نامهای «ستاره صبحگاهی» و «ستاره شامگاهی» که هر دو بر سیاره زهره دلالت دارند ارائه کرد تا تمایز بین معنا (یا محتوای خبری) و مصداق را نشان دهد و بنابراین توضیح دهد که چگونه یک جمله این همانی میتواند اطلاعی از واقعیت بدهد.
فرگه معتقد است همانگونه که واژه «زیبا» در مباحث زیباییشناسی و « خیر» در اخلاق، راه هریک را نشان میدهد، واژه «صادق» نیز در منطق، نشانگر راه منطق است. هدف همه علوم دستیابی به صدق است ولی منطق به معنای کاملا ًمتفاوتی با صدق سروکار دارد. تقریباً همان نسبتی را که فیزیک با جرم و گرما دارد منطق هم با صدق دارد. کشف صدق گزارههای صادق وظیفه همه علوم است ولی تعیین قوانین صدق، کار منطق است.
قاعدههای تصدیق، اندیشیدن، داوری و استنتاج از قانونهای صدق مشتق میشوند و ما البته میتوانیم بدین معنا از قانونهای اندیشه نیز سخن بگوییم. فرگه در مقاله «اندیشه» که آن را در 1918 منتشر کرد، «اندیشه» را «هر چیزی که مسئله صدق دربارهاش مطرح شود» خواند؛ بنابراین جملههای کاذب و جملههای صادق هر دو اندیشه به شمار میآیند. اندیشهها معانی جملهها هستند. اندیشه که فینفسه محسوس حواس نیست جامه محسوس جمله را به تن میکند و به این ترتیب برای ما قابل فهم میشود. هر جملهای یک اندیشه را بیان میکند.
اندیشه چیزی است غیرمحسوس؛ یعنی آنچه که مورد ادراک حواس قرار میگیرد خارج از حوزۀ اموری است که به صدق تعلق دارند. صدق امری مطابق با هیچیک از انطباعهای حسی نیست و بنابراین کاملاً از کیفیاتی مانند «سرخ»، «تلخ» یا «بوی گل یاس» متمایز است. ما طلوع خورشید را میبینیم و درمییابیم که خورشید طلوع کرده است.
این معنا که خورشید طلوع کرده، چیزی نیست که با پرتوافشانی به چشم ما برسد؛ این معنا یک امر مرئی مثل خورشید نیست؛ هرچند که درک و دریافت صدق این معنا که خورشید طلوع کرده مبتنی بر انطباعهای حسی است، ولی صادق بودن، کیفیتی محسوس نیست. همچنین وقتی صدق این معنا را میفهمیم که در این لحظه هیچ بویی استشمام نمیکنیم، این فهم مبتنی بر ادراک حسی نیست.فرگه در مقاله «اندیشه» پس از بحثهای مقدماتی درباره صدق و رابطه معنا و اندیشه، به تفصیل به انواع جمله میپردازد.
او جملههای امری، دعایی، تمنایی و عاطفی را اندیشه نمیداند. جملههای استفهامی نیز ناقصاند و در انتظار تکمیل و تتمیم هستند، بنابراین اندیشه به شمار نمیآیند ولی جملههای استفهامی که با «آری ــ نه» پاسخ داده میشوند وضع دیگری دارند. ما منتظر شنیدن پاسخ آری یا نه هستیم. پاسخ آری در حکم تصدیق جمله است زیرا با گفتن «آری» گوینده اندیشهای را که قبلاً بهطور کامل در جمله استفهامی آمده بود تصدیق و تایید میکند.
در یک جمله خبری باید 2 امر از یکدیگر تمیز داده شود: 1- مضمون یا محتوا که میان جمله استفهامی مربوطه و جمله خبری مشترک است و 2- تصدیق یا اعتقاد به جمله خبری. امر نخست، همان اندیشه یا دست کم شامل اندیشه است؛ بنابراین میتوان قضیهای را بدون اعتقاد به صادقبودن آن مطرح کرد. این دو امر بسیار به هم پیوستهاند اما باید امور زیر را از یکدیگر تفکیک کرد:
1. ادراک اندیشه ــ اندیشیدن
2. اذعان به صدق اندیشه ــ فعل حکم
3. ابراز این حکم ــ بیان تصدیق یا اعتقاد
قبل از ساختن یک جمله استفهامی، عمل ادراک اندیشه را انجام دادهایم؛ مثلاً درخصوص پیشرفتهای علمی، نخست اندیشهای ادراک میشود که در این صورت ممکن است به صورت یک جمله استفهامی بیان شود؛ پس از تحقیقات لازم، این اندیشه ادراکشده نهایتاً بهعنوان اندیشهای صادق شناخته میشود. اذعان به صدق یک اندیشه را در قالب یک جمله خبری بیان میکنیم. فرگه جهان فراهمآمده از انطباعهای حسی، آفریدههای خیال، احساسات، خلقوخوها، جهانی از تمایلات و خواستهها را ایدهها مینامد. اکنون این پرسش مطرح است که آیا اندیشه به این جهان درونی تعلق دارد؟ آیا اندیشه نیز یک ایده است؟ وجه تمایز ایدهها از اشیاء جهان خارج چیست؟ سپس فرگه وجوه تمایز ایدهها را چنین برمی شمارد:
1- ایدهها دیده نمیشوند، لمس نمیشوند، بوییده، چشیده یا شنیده نمیشوند.
2- ایدهها چیزهاییاند که ما دارنده آنها هستیم. ما دارنده احساسات، عواطف، خلقوخوها، تمایلات و خواستههایمان هستیم. ایدههایی که شخص دارد به محتوای آگاهی او تعلق دارند؛ مثلاً فضای سبز و قورباغه و خورشیدی که بر آنها پرتو میافشاند، من آنها را ببینم یا نه، وجود دارند ولی آن ارتسام حسی از سبز که در من است، تنها بهدلیل وجود من موجود است.
3- ایدهها نیازمند کسی هستند که دارنده آنها باشد، برعکس اشیاء خارجی که مستقلاند.
4- هر ایدهای تنها به یک شخص تعلق دارد؛ هرگز دو شخص، دارنده یک ایده نیستند زیرا درغیر این صورت ایدهها به صورت مستقل از این یا آن شخص وجود خواهند داشت.
فرگه به این پرسش بازمیگردد که «آیا اندیشه یک ایده است؟». اگر همگان بتوانند درست همان اندیشهای را که یک شخص، تنها به صورت قضیه فیثاغورث (این قضیه که در یک مثلث قائم الزاویه مجذور وتر برابر با مجموع مجذور دوضلع دیگر است) بیان میکند ادراک کنند، در این صورت چنین چیزی تعلق خاص به قلمرو آگاهی یک شخص منفرد نخواهد داشت.
فرگه سپس به این نتیجه میرسد که اندیشهها نه از نوع اشیاء جهان خارجاند و نه از نوع ایدهها؛ باید قلمرو سومی قائل شد. در اینکه متعلقات این قلمرو با حواس ادراک نمیشوند با ایدهها مشترکاند، ولی با اشیاء جهان خارج نیز از این جهت که هر دو نیازمند به یک دارنده نیستند تا متعلق به آگاهی او باشند مشترکاند؛ پس مثلاً صدق اندیشهای که به صورت قضیه فیثاغورث بیان کردهایم مستقل از زمان است، چنانکه از این نیز مستقل است که کسی آن را صادق بداند؛ محتاج دارنده نیست؛ صدقش موکول به زمان کشف آن نیست؛ درست مانند سیارهای که پیش از آنکه کسی آن را ببیند نیز در ارتباط متقابل با سایر سیارهها بوده است. در اندیشیدن، ما اندیشهها را ایجاد نمیکنیم بلکه آنها را به چنگ میآوریم زیرا اندیشه بیشترین ارتباط را با صدق دارد.
آنچه را که صادق میدانیم کاملاً مستقل از اینکه آن را صادق بدانیم، یا حتی بدان بیندیشیم، صادق است. صدق قضیه فیثاغورث وابسته به این نیست که کسی آن را بداند یا آن را کشف کند. صدق اندیشه بیزمان است و وابسته به ذهن این یا آن شخص نیست. شخصی که اندیشه را فراچنگ میآورد، عمل اندیشیدن را انجام میدهد اما اندیشه، قائم به ذهن او نیست.
فرگه میافزاید: وجود امری دائمی و تغییرناپذیر که نه بتوان بر آن تاثیر گذاشت و نه او بر ما تاثیر گذارد، برای ما چه ارزشی دارد؟ چیزی که بهطور کلی و از هرجهت بیاثر است تهی از فعلیت است و تا آنجا که به ما مربوط است، اصلاً موجود نیست. حتی امر بیزمان هم اگر نسبتش با ما مورد نظر باشد، باید به طریقی با امور زمانی درآمیزد. اگر آدمی یک اندیشه را هرگز به چنگ نیاورد چه نسبتی با او خواهد داشت؟
از این رو، فرگه سپس میپرسد: یک اندیشه چگونه عمل میکند؟ و فوراً پاسخ میدهد: به این طریق که به چنگ آورده شود و بهعنوان یک امر صادق اخذ شود. این فرایندی در درون اندیشنده است که ممکن است نتایج دیگری هم در جهان درونی داشته باشد و همچنین ممکن است به قلمرو اراده وارد شود و در جهان خارج هم خود را آشکار سازد. مثلاً اگر آدمی اندیشهای را که با قضیه فیثاغورث بیان میشود فراچنگ آورد، ممکن است نتیجه، این باشد که آن را بهعنوان یک قضیه صادق بشناسد و علاوه برآن از قضیه یادشده برای گرفتن تصمیم نیز استفاده کند که منجر به شتاب پیداکردن جِرمی در عالم خارج شود. این نشانگر آن است که اعمال آدمی میتواند به وسیله اندیشیدن و داوری هدایت شود.